مجله پارسی78 | parsi78.com

پارسیان پارسی علمی دانش فناوری سرگرمی و...

مجله پارسی78 | parsi78.com

پارسیان پارسی علمی دانش فناوری سرگرمی و...

داستان جغد

جغد

جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود.
 زندگی را تماشا میکرد.
 رفتن و ردپای آن را.
 و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار

دل می بندند.
 جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو

می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند.
 او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای

خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود.
 او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر

می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
 
 روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت:

بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی.
 آدمها آوازت را دوست ندارند.
 غمگین شان می کنی.
 دوستت ندارند.
 می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
 
 قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
 سکوت او آسمان را افسرده کرد.
 آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس

چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
 
 جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
 
 خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق

 دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ.
 تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد،

به هیچ چیز دل نمی بندد.
 دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم

حقیقت تلخ.
 
 جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس

که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد