وقتی سپاهیان خسته از راهی دراز به کنار رودخانه رسیدند
پیکری آویخته بر تکه سنگی در میانه رودخانه دیدند!
او را که از آب بیرون کشیدند، از دروازه مرگ بازگشته بود ...
چهار روز در میان آبهای رودخانه ای مهیب و بر روی تکه
سنگی که تنها می توانست سرش را از آب بیرون نهد ...
فردای آن روز سردار سپاه وقتی از او پرسید در این چهار روز
به چگونه ماندن اندیشیدی و یا به چگونه مردن ؟!
نگاهی به صورت مردانه سردار افکند و گفت تنها به این
اندیشیدم که باید شما را ببینم و بگویم می خواهم سربازتان باشم.
می گویند این ماجرا گذشت تا اینکه چهار روز پس از انتشار
خبر کشته شدن نادر شاه افشار جنازه او را یافتند در حالی
که از غصه مرگ سردار بزرگ ایران زمین، دق کرده بود.
آرمان او تنها خدمت به فرمانروای ایران زمین بود.
و به سخن ارد بزرگ : آدمهای ماندگار به چیزی جز آرمان
نمی اندیشند و وقتی آرمان پرکشید دلیلی برای ماندن او نیز نبود.