وصیتنامه
دکتر شریعتی
امروز دوشنبه سیزدهم بهمن ماه پس از یک
هفته رنج بیهوده و دیدار چهره های بیهوده تر و شخصیت های مدرج ، گذرنامه را
گرفتم و برای چهارشنبه جا رزرو کردم.........
عازم سفرم و به حکم شرع ،در این سفر
باید وصیت کنم. وصیت یک معلم که از هیجده سالگی تا امروز ، جز تعلیم کاری
نکرده و جز رنج چیزی نیندوخته است ، چه خواهد بود؟ جز اینکه همه قرض هایم
را از اشخاص و از بانکها با نهایت سخاوت و بی دریغی « تماما » واگذار می
کنم به همسرم که از حقوقم ( اگر پس از فوت قطع نکردند ) و حقوق اش و فروش
کتابهایم و نوشته هایم و آنچه دارم و ندارم ، بپردازد.......
من می دانستم که به جای کار در فلسفه و
جامعه شناسی و تاریخ اگر آرایش می خواندم یا بانکداری و یا گاوداری ، امروز
وصیتنامه ام به جای یک انشای ادبی ، شده بود صورتی مبسوط از سهام و املاک و
منازل و و مغازه ها و شرکت ها و دم و دستگاهها که تکلیفش را باید معلوم می
کردم و مثل حال « به جای اقلام » الفاظ ردیف نمی کردم......
فرزندم ! تو می توانی « هر گونه بودن »
را که بخواهی باشی ، انتخاب کنی. اما آزادی انتخاب تو در چهارچوب حدود
انسان بودن محصور است. با هر انتخاب باید انسان بودن نیز همراه باشد وگر نه
دیگر از آزادی و انتخاب سخن گفتن بی معنی است ، که این کلمات ویژه خداست و
انسان و دیگر هیچ کس......
تو هر چه می خواهی باش ، اما آدم باش .
اگر پیاده هم شده است سفر کن . در ماندن می پوسی . هجرت کلمه بزرگی در
تاریخ « شدن » انسان ها و تمدن هاست . اروپا را ببین . اما وقتی ایران را
دیده باشی ، وگر نه کور رفته ای ، کر باز گشته ای....
اما تو ، سوسن ساده مهربان احساساتی
زیباشناس منظم و دقیق ، و تو ، سارای رند عمیق عصیانگر مستقل ! برای شما
هیچ توصیه ای ندارم . در برابر این تند بادی که بر آینده پیش ساخته شما می
وزد ، کلمات که تنها امکاناتی است که اکنون در اختار دارم ، چه کاری می
توانند کرد؟..........
و اما تو همسرم ، چه سفارشی می توان به
تو داشت ؟ تو که با از دست دادن من هیچ کس را در زندگی کردن از دست نداده
ای . نبودن من خلایی در میان داشتن های تو پدید نمی آورد ، و با این حال که
چنان تصویری از روح من در ذهن خود رسم کرده ای ، وفای محکم و دوستی استوار
و خدشه ناپذیرت به این چنین منی ، نشانه روح پر از صداقت و پاکی و انسانیت
توست..........
آرزوی دیگرم این بود که یک سهم آب و
زمین از کاهه بخرم به نام مادرم وقف کنم و درآمدش صرف هزینه تحصیل شاگردان
ممتاز مدرسه این ده شود که در سبزوار تحصیلات شان را تا سیکل یا دیپلم
ادامه دهند.....
و خدا را سپاس می گزارم که عمر را به
خواندن و نوشتن و گفتن گذراندم که بهترین « شغل » را در زندگی ، مبارزه
برای آزادی مردم و نجات ملتم می دانستم و اگر این دست نداد بهترین شغل یک
آدم خوب ، معلمی است و نویسندگی و من از هیجده سالگی کارم این هر
دو...........
و آخرین وصیتم به نسل جوانی که وابسته
آنم ، و از آن میان به خصوص روشنفکران و از این میان بالاخص شاگردانم که
هیچ وقت جوانان روشنفکر همچون امروز نمی توانسته اند به سادگی ، مقامات
حساس و موفقیت های سنگین به دست آورند ، اما آنچه که در این معامله از دست
می دهند ، بسیار گرانبها تر از آن چیزی است که بدست می آورند. و دیگر این
سخن لاادری فرنگی که در ماندن من سخت سهیم بوده است که « شرافت مرد همچون
بکارت یک زن است . اگر یک بار لکه دار شد دیگر هیچ چیز جبرانش را نمی تواند
. »