-
اگه گفتی این آهنگ ازکیه؟
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:54
اگه گفتی این آهنگ ازکیه؟ درموردشهید سلام ای غروب غریبانه دل سلام ای طلوع سحرگاه رفتن سلام ای غم لحظه های جدایی خداحافظ ای شعر شبهای روشن خداحافظ ای شعر شبهای روشن خداحافظ ای قصه عاشقانه خداحافظ ای آبی روشن عشق خداحافظ ای عطر شعر شبانه خداحافظ ای همنشین همیشه خداحافظ ای داغ بر دل نشسته تو تنها نمی مانی ای مانده بی من...
-
شعر "باران که می بارد تو می آیی"
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:52
شعر باران که می بارد تو می آیی باران که می بارد تو می آیی بارانِ گل ، بارانِ نیلوفر باران ِمهر و ماه و آئینه بارانِ شعر و شبنم و شبدر باران که می بارد تو در راهی از دشتِ شب تا باغِ ِ بیداری از عطر عشق و آشتی لبریز با ابر و آب و آسمان جاری غم می گریزد ، غصه می سوزد شب می گدازد ،سایه می میرد تا عطرِ آهنگِ تو می...
-
شعر رگ خواب این دل
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:51
شعر رگ خواب این دل رگ خواب این دل تو دست تو بوده ترک های قلبم شکست تو بوده منو با یه لبخند به ابرا کشوندی با یک قطره اشکت به آتیش نشوندی مدارا نکردی با دلواپسیم و ندیده گرفتی غم بی کسیم و با این آرزویی که بی تو محاله یه شب خواب آروم فقط یک خیاله چقدر حیفه این عشق همینجور هدر شه یکی از من و تو بره در به در شه بره در به...
-
مجید اخشابی (2)
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:50
مجید اخشابی2 حتی تماشا تاراج تیشه است دیوار حاشا محتاج ریشه است دریا به دریا آئینه باشی بیش از همیشه بی کینه باشی چون بهار ، ای نگار ، بگذر به گلشن گل بیار گل ببار ،ای گل به دامن ای مه دوباره شب گریه بارست چشم ستاره شب زنده دارست مرهم سرشته است ای تیره بختان بال فرشته است گل بر درختان بال فرشته است شاخه درختان چون...
-
شعرمجید اخشابی
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:49
مجید اخشابی تندی مکن با کاروان محمل بدار ای ساربان بمان ای یار من ای افسون ماندن شرار داغ من باش ازسودای بیژن بهار باغ من باش برخوان من ز اخوان من گرگان شکسته سکان من ای جان عاشق به چنگ مهوشان تو شکسته سبو به سنگ می کشان تو به چنگ چاوشان تو نشان تو توماه شبانه نگاهم به ره باش بیا تا بیکرانه به راهم نگه باش من بی ماه...
-
شعردل دیوانه
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:48
شعردل دیوانه با تو رفتم،بی تو باز آمدم از سر کوی او،دل دیوانه پنهان کردم، در خاکستر غم آن همه آرزو،دل دیوانه چه بگویم با من ای دل چه ها کردی تو مرا با عشق او آشنا کردی پس از این زاری مکن هوس یاری مکن تو ای ناکام دل دیوانه؛ با غم دیرینه ام به مزار سینه ام بخواب آرام دل دیوانه با تو رفتم،بی تو باز آمدم از سر کوی او،دل...
-
شعر:قاصدک
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:44
شعر:قاصدک قاصدک های نقره ای ، خوش خبر اما بی صدا آیینه های قصه گو،بی گفتگو،بی گفتگو بی ادعا صدای قلب عاشقو از تو نگاش میشه شنید روی سکوت ورقا،میشه نوشت،میشه نوشت و نت کشید دست تو فانوس شبه ، جادویی از آغوش ماه از واژه ها طرحی بکش ، با هراشاره ، هر نگاه می خونم از چشمای تو ، حتی اگه تو نشنوی با من بیا با گوش دل ، تا...
-
شعر:خانه بدوش
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:43
شعرخانه بدوش خرمن نکشته هامون چشمه نگو آتش فشونه بشماریم نداشته هامون هزار هزارتا کهکشونه آرزو دریای شوره دریای شور زندونه ماهه ماهیا تشنه ترینن روی لباشون آهه و آهه بخت ماهیا سیاهه سکه نقره و طلا بند دل شاه و گدا گزند غیبه بخشش و مهر و وفا لطف و صفا سمند غیبه نازنین سمند رو زین کن مردای مرد رو گزین کن نازنین شادی عشق...
-
شعر: ای زائر فردا
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:31
شعر: ای زائر فردا نفست ای آشنا چون سکوت شب رسا در پاییز ، در گلریز تو بمان ای همصدا دست تو خورشید من در شب دریا شدن ای جاری ، ای روشن از فردا حرفی بزن در شب خاموشی صحرا ای خورشید صبح سرشار صدای ما باش شور آوازم تویی در این ساحل ای دل بال پروازی برای ما باش بارش مهر ، بر گونه گلها در نگاهت صد پنجره پیدا ای مسافر ، ای...
-
شعر : دلواپسی
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:30
دلواپسی فصل پرواز پرستوهای نور می بره مارو به اون روزهای دور میبارید از آسمون پولک و یاس فکر میکردیم همه دنیا مال ماست خوش نشستی به دل منتظرم گفتی پا به پام میای هرجا برم ولی تو نشستی توی نیمه راه نگو به عقوبت کدوم گناه دل به دریا زدی اما بی هوا زیر و رو شد همه چی با یه خطا سرنوشت رو دیگه سرزنش نکن حالا که شدی گرفتار...
-
شعر:هلهله ی ماه
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:28
هلهله ی ماه ولوله ی ساز با تو شد آغاز محو عبور قافله ی ناز هلهله ی ماه ، چاره ی دلخواه ! پرنکش از من ، سلسله ی آه ! پریزادی و من دلتنگ تو نشسته به سازم آهنگ تو تو آشوب شهر خاموش من گرفت عطر مویت آغوش من بودای پاییز ، از خلسه برخیز از کوچه باغم ، عطر تو لبریز خیال زارم ، سوز سه تارم ! لبخند و اشکم ، حال بهارم ! تو که...
-
شعر : بنده نواز
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:25
بنده نواز یه شهر سبز دلنواز دامنت کوه و دشت ناز بگی نگی رو به فراز اون طرف پل نیاز تو کوچه سوز و گداز بنبست راز محله بنده نواز آی قبیله خداتون عاشقه داغ عاشقی شقایقه زن و عطر و نماز حقایقه راز عاشقای صادقه روی دریای خون یه قایقه بن بست راز محله ی بنده نواز از بام هوی در باد کاشانه ام افتاد عاشق شدم و مجنون دل خانه ات...
-
شعر:یـــاد آویـنی
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:23
یـــاد آویـنی پرچــمٍ ایـن حرف دل پاینده باد یـــاد آویـنی دمـــادم زنده بـاد اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود حــال من یک حـــال دیــگر می شـــــود حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است بزمتان ،...
-
دانستنی ها:مردها همواره باید بدانند
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:21
مردها همواره باید بدانند رازهایی که مردان درمورد زنان باید بدانند! یک زن هرگز از ابراز عشقهای مرد زندگیش خسته نخواهد شد.به زبان آوردن دوستت دارم موجب میشود که زن به عشق واقعی مرد زندگیش پی ببرد و آن را احساس کند. یک زن به دریافت عاشقانه چند شاخه گل ، هدایای کوچک و ابراز عشقهای بی اختیار ، عشق میورزد. زمانی که مردی...
-
داستان آبرو
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:19
آبرو شایعه !!! زنی شایعه ای را درباره همسایه اش مدام تکرار می کرد. در عرض چند روز، همه محل داستان را فهمیدند. شخصی که داستان درباره او بود، عمیقاً آزرده و دلخور شد. بعد زنی که شایعه را پخش کرده بود متوجه شد که کاملاً اشتباه می کرده. او خیلی ناراحت شد و نزد خردمندی پیر رفت و پرسید برای جبران اشتباهش چه می تواند بکند؟...
-
داستان یاری
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:19
یاری کمک! وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته...
-
داستان آرزو
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:18
آرزو آرمان وقتی سپاهیان خسته از راهی دراز به کنار رودخانه رسیدند پیکری آویخته بر تکه سنگی در میانه رودخانه دیدند! او را که از آب بیرون کشیدند، از دروازه مرگ بازگشته بود ... چهار روز در میان آبهای رودخانه ای مهیب و بر روی تکه سنگی که تنها می توانست سرش را از آب بیرون نهد ... فردای آن روز سردار سپاه وقتی از او پرسید در...
-
داستان کشیش
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:17
کشیش ۳. کشیش و پسر جوانش کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه همسن و سالانش واقعاً نمیدانست که چه چیزى از زندگى میخواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت... یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد. به...
-
داستان پادشاهی
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:17
پادشاهی این هم یه داستان کوتاه باحال.... در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر...
-
داستان جغد
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:16
جغد جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای...
-
داستان معلم
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:16
معلم معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسهی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵...
-
داستان اندیشه
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:15
اندیشه مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند....
-
داستان زنانه
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:15
زنانه زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟ روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت. از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد. آرتور یک سال...
-
داستان پیرمردها
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:14
پیرمردها داستان سه پیرمرد: عشق ، ثروت و موفقیت زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید. آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم...
-
داستان امیلی
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:13
امیلی ملاقات امیلی با خداوند ظهر یک روز سرد زمستانی وقتی امیلی به خانه برگشت پشت در ، پاکت نامه ای رادید که نه تمبری داشت و نه مُهر اداره پست روی آن بود؛ فقط نام و آدرس خودش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آن را خواند: امیلی عزیز! عصر امروز به دیدن تو می آیم، تا تو را ملاقات کنم. با عشق...
-
داستان دخترک
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:13
دخترک طوفان، داستانی تامل برانگیز !!!! ... کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید....
-
داستان چهار فصل
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:13
چهار فصل مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود: پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند . پسر اول گفت: درخت زشتی...
-
داستان گنجشک
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:12
گنجشک گنجشک با خدا قهر بود… روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد… و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،...
-
داستان عشق ورزیدن
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:11
عشق ورزیدن هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ... هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند ! با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !!! مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش...
-
داستان دو دیوانه...
پنجشنبه 1 دیماه سال 1390 21:11
داستان دو دیوانه... فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه...